تجربه یک رؤیا
رؤیای ملاقات با یک دوست مرده
ویلیام (اسم مستعار) دارای مدرک فوق لیسانس و در حال حاضر رئیس هیئت پژوهشی توسعه مهندسی هوا – فضاست.
تجربه او در دوران نوجوانی و با فوت ناگهانی بهترین دوستش، اتفاق افتاد و در مجموع باعث تغییر دیدگاه و نظر او نسب به مرگ و زندگی شد. او تجربه خود را این چنین تعریف میکند:
بهترین دوستم، مایک، در اثر یک سانحه اتومبیل، حدود یک ماه بود که در بستر بیهوشی بسر میبرد. شبی در منزل والدینم بودم که او در رؤیایی کاملاً واضح به دیدنم آمد. ساعتی را در کنار هم به صحبت درباره موضوعات مختلف پرداختیم. مایک در مورد دوستش که در این سانحه جان خود را از دست داده بود، توضیح داد و گفت که بر خلاف گزارش روزنامههای محلی که خبر از فوت آنی دوستش داده بودند، حال او خوب است؛ مایک در حالی که برمیخاست تا آنجا را ترک کند یادآورد شد که ما برای مدتی طولانی همدیگر را نخواهیم دید. او خاطر نشان کرد که این موضوع نباید باعث آزردگی من شود برای اینکه او کاملا خوب و سرحال است. مایک به هنگام خارج شدن از اتاق بطرف من برگشت و در حالی که نگاهم میکرد گفت: مادرم به تو تلفن خواهد کرد، به او بگو همه چیز روبراه خواهد شد. من در مورد این رؤیا احساس عجیبی داشتم، چون برخلاف دیگر رؤیاهای روشن گذشتهام که خیالی بنظر میرسید، واقعی بود، نه شبه واقعی.
یک لحظه بعد او رفته بود و من خود را بیدار و نشسته بر تخت خوابم دیدم، مثل اینکه تازه آماده رفتن به بستر بودم. یک دقیقه بعد، نزدیک ساعت ۵ صبح تلفن زنگ زد. اتاق من در طبقه پایین که زمانی اتاق مهمان بود، قرار داشت و تلفن هم در آنجا بود. قبل از سومین زنگ گوشی تلفن را برداشتم، مادر مایک بود و خبر داد که مایک صبح زود فوت کرده است. من در حالی که هنوز گیج خواب بودم، تنها چیزی که به فکرم رسید بر زبان آوردم و گفتم: میدانم، او به من گفت. مادر مایک در حالی که گریه میکرد گوشی تلفن را گذاشت. این تجربه در آن زمان بشدت مرا تحت تأثیر قرار داد، تجربه عجیبی که پیش از آن مانند نداشت. من و مایک خیلی ساده درباره این حقیقت که او ما را ترک خواهد کرد، صحبت کردیم. برای همین خبر فوت او به من شوک وارد نکرد. مایک به من گفته بود مادرش تلفن خواهد کرد، بنابراین حتی تلفن مادر او نیز برایم عجیب نبود. بعد از این اتفاق، دیدگاه من نسبت به مرگ و زندگی به طور ناگهانی تغییر کرد، پیش از مرگ مایک، به شدت از مردن میترسیدم. اگر چه من در یک کلیسا و محیط مذهبی، بزرگ شده بودم که دایماً به ما گفته میشد «مرگ ترس ندارد»، اما اغلب هنگام خواب، در تنهایی گریه میکردم که نکند بمیرم. بعد از آن اتفاق دیگر از مرگ ترسی نداشتم، اما این تنها چیزی نبود که من از این تجربه نصیبم شد بلکه بیش از آن، عشق به زندگی بود که برایم حاصل گردید، چیزی که کمبود آن، دوران کودکی مراتحت تأثیر قرار داده بود.
منبع: مجله الکترونیکی تِیست (TASTE)- مجلهای اینترنتی که به ارسال تجربیات مافوقطبیعی محققین و دانشمندان اختصاص داده شده است.